مامان
گفت : کاری نداری ؟؟ گفتم : خوش بگذره بسلامت برید و برگردید ...بعد نشستم
روبروی تلویزیون با کنترل هعیی بالا پایینش میکردم....توی ذهنم داشتم
میگشتم دنبال یک تفریح...یک دلخوشی کوچک..خیلی کوچک تر از قبل تر ها
حتی....بعد که دیدم چند وقتی است با خودم قرار گذاشته ام تمام تفریح های
عالم را حرام کنم گفتم حتما این روز جمعه ای هم یک روز حوصله سر بری است
که حالا که مامان اینا رفته اند به گشت و گذار و دشت و دمن مجبورم مثل بقیه
روز ها که تعطیل هم نیست تنها بمانم .....بعد هعیی همین وسط ها هم کنترل
را میچرخاندم و هر از گاهی یک دکمه اش را فشار میدادم که ببینم آیا فرجی
میشود؟؟؟بعد سر یک کانال که داشت یک پنگوئن را نشان میداد ایستادم....احساس
کردم که تا آن لحظه نمیدانستم که چقدر ممکن است پنگوئنی را دوست داشته
باشم.....وقتی که با آن دست و پایی که کوتاه است مجبور میشوند یک جور خاصی
راه بروند چقدر خواستنی و دلربا میشوند...بعد داشت نشان میداد که یکی از آن
آقایان پنگوئن دارد دنبال یک خانم برای ازدواج میگردد...بعد هعیی سرش را
میچرخاند تا ببیند از کدام این ماده پنگوئن ها خوشش می آید اما هیچ کس به
دلش نمینشیند...بعد چند روز که تنها و سرخورده میان آن همه پنگوئن یک هوو
یک خانم پنگوئن باشخصیتی توججهش را جلب میکند ....بعد نشان داد که چطور
خانم پنگوئن جواب بله را داد....چطور آقا پنگوئن دستش را گرفت و برد وسط
اقیانوس و وقتی برگشتند زیر پای آقا پنگوئن یک تخم به چه بزرگی بود که باید
گرم نگهش میداشت ....بعد نشان داد پدر و مادر چطور دارند برای نجات بچه
شان تلاش میکنند...چطور غریزه باعث میشود مراقب و مواظب همدیگر بود...چطور
غریزه ذاتن باعث محبت میشود....باعث توجه میشود...بعد پنگوئن مادر رفت وسط
اقیانوس تا وقتی بچه اش به دنیا می آید گرسنه نماند.....وبعد همیدگر را در
بین جمعیت یک هزار نفریشان با صدا زدن وووبا حرف زدن میشناختند....بعد یک
هو سر دوربین را برد سمت پنگوئنی آنطرف تر که بعد ده روز که دیده بود تخم
همه فک و فامیلهایش به جوجه تبدیل شده است ولی بچه ی او هیچ تکانی نمیخورده
در ابهت عظیم و سرگردانی موج میزد ...و بعد از اینور آنور کردنش فهمیده
بود این همه روز بمشغول گرم کردن و نگهداری یک سنگ سفیدی که هیچ جوجه ای در
داخلش نیست به جای تخم بوده است...بعد دوربین زوم کرد روی نگاهش که پر بود
از حسرت ....پر از تاسف..چشمهایش دائم روی بقیه بچه پنگوئن ها
میچرخید...نمیدانست باید چه بکند....دنبال یک جوجه ی بی مادر میگشت...تا
بگوید من هم میتوانم مادر باشم....بعد نمیدانم چطور شد....چی نشان داد که
احساس کردم دارم از بغض خفه میشوم....بعد از اینکه بچه خودش توانست خودش
برود در دریا ....یاد گرفت خودش باید غذا پیدا کند..خودش باید یاد بگیرد از
خودش دفاع کند...خودش مسئول خودش است....در این دنیا تنها خودش است و
خودش....پدر و مادرش نیستند....دوستانش نیستند...فک و فامیلهایش
نیستند.....یک سری اسم به عنوان دست اندر کاران ساخت آمد روی صفحه که
...بله....تمام شد زندگی پنگوئن ها....من هم کنترل را گرفتم ....تلویزیون
را خاموش کردم....رفتم...و رفتم ....
*ن.ن:1-شونصد
تا باید ایمیل بزنم ....مهم تر از همه به استاد و مشاور...میل استاد خیلی
مهم است....تا قبل چهارشنبه هم باید بفرستم....اعصابم سر همین تنبلی های
خودم خورد شده....
2- لبهام کج شده...نمیدونم چرا ..خیلی ناراحتم
3- عاشق این عکس "فوتوبلاگم" هستم...خیلی برام دوست داشتنی هستش
کلمات کلیدی: